شعر ولایی و سیعلم الّذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون ...
| ||
زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون بيحد جراحتى، نتوان گفتنش كه چند خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هماى گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من يكدم فزون نرفته كه رفت از كنار من گر اين حسين؛ قامت او از چه بر زمين؟ گر اين حسينِ من؛ سر او از چه بر سنان؟ يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه می گفت و مىگريست كه جانسوز ناله اى كاى عندليــب گلشـــن جــــان؛ آمدى، بيا *** آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب چون خاك، جسم پاك برادر به بر كشيد گفت: اى گلو بريده! سر انورت كجاست؟ اى مير كاروان گه آرام نيست، خيز! من يك تنِ ضعيفم و يك كاروان اسير از آفتاب پوشمشان؛ يا زچشم خلق؟ زينالعباد را ز دو آتش كباب بين گر دل به فرقت تو نهم، كو شكيب و صبر؟ دستم ز چاره كوتــه و راه دراز پيش لختى چو با برادر خود شرح راز كرد *** كاى گوهرى كه چون تو نپرورده نُه صدف دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام چندين هزار تن، قدرانداز و از قضا هر جا روان ز سرو قدى جويى از گلو تا كى جوار نوح لب نوحه برگشا چو نوح برگروه و چو يعقوب بر همه چندین چو شكوههاى دلش بر زبان گذشت
شاعر : وصال شیرازی
نظرات شما عزیزان: برچسبها: [ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:44 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ]
[
|
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |